۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

(: فرصت :)


جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد. باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد. سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد، اما.........گاو دم نداشت!!! :o

دوست عزیز زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است ، اما اگر به آنها اجازۀ رد شدن بدهیم شاید هیچگاه دوباره نصیبمان نشوند.

کامروا باشید!!!!

هدی صادقی :) مشاور ارشد خانواده و روابط فردی

شمارۀ تماس 9092301919

کد مشاورۀ 2380

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر