‏نمایش پست‌ها با برچسب داستانک. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب داستانک. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۰ اردیبهشت ۹, جمعه

خدایا شکر


روزی مردی خواب عجیبی دید ! دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند . هنگام ورود ، دستۀ بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند را باز می کنند و داخل جعبه می گذارند .

مرد از فرشته پرسید : شما چه کار می کنید ؟ فرشته در حالیکه داشت نامه ای را باز می کرد ، گفت : اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و درخواست های مردم از خداوند را ، تحویل می گیریم .

مرد کمی جلوتر رفت ، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آنها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند .

مرد پرسید : شماها چه کار می کنید ؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است ، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم .

مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است .
مرد با تعجب پرسید : شما چرا بیکارید ؟
فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است . مردمی که دعاهایشان مستجاب شده ، باید جواب بفرستند ولی فقط عدۀ کمی جواب می دهند .
مرد از فرشته پرسید : مردم چگونه می توانند جواب بفرستند ؟
فرشته پاسخ داد : بسیار ساده ، فقط کافیست بگویند :

(( خدایا شکر ))

عشق و سپاسگزاری می تواند اعجاز کند و دریاها را از هم بشکافاند و کوهها را حرکت دهد و بیماری ها را شفا دهد .

دکتر جان دمارتینی

۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

مرد کور






















روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود ، روی تابلو خوانده می شد : من کور هستم ، لطفا کمک کنید .

روزنامه نگار خلاقی از کنار او می گذشت ، نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود . او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد .

عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است . مرد کور از صدای قدم های او ، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید ، که بر روی آن چه نوشته است ؟

روزنامه نگار جواب داد : چیز خاص و مهمی نبود ، من فقط نوشتۀ شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد ...

مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد :

امروز بهار است ، ولی من نمی توانم آن را ببینم !!!

نتیجه :

وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید ، استراتژی خود را تغییر بدهید ، خواهید دید بهترین ها ممکن خواهد شد .

باور داشته باشید هر تغییر ، بهترین چیز برای زندگی است .

حتی برای کوچک ترین اعمالتان از دل ، فکر ، هوش و روحتان مایه بگذارید ، این رمز موفقیت است ... لبخند بزنید !!!


۱۳۹۰ اردیبهشت ۳, شنبه

قلب تو کجاست ؟






















رابرت داوینسن زو ، قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتین زمانیکه در یک مسابقه موفق شد مبلغ زیادی پول برنده شود ، در پایان مراسم زنی به سوی او دوید و با تضرع و التماس از او خواست تا پولی به او بدهد تا بتواند کودکش را از مرگ نجات دهد .

زن گفت که او هیچ هزینه ای برای درمان پسرش ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند او می میرد . قهرمان گلف دریغ نکرد و بلافاصله تمام پولی را که برنده شده بود به زن بخشید .

هفته ها بعد ، یکی از مقامات رسمی انجمن گلف به او گفت : که ای رابرت ساده لوح ! خبرهای تازه برایت دارم ، آن زنی که از تو پول خواسته بود اصلا بچۀ مریض ندارد حتی ازدواج هم نکرده و او تو را فریب داده دوست من !

رابرت با خوشحالی جواب داد :

خدا را شکر ... پس هیچ بچه ای در حال جان دادن نبوده است ، این که خیلی عالی است !



۱۳۸۹ اسفند ۱۶, دوشنبه

من عصبانیم چه کار کنم

وقتی عصبانی هستی، نباید آن را خفه کنی یا بر سر دیگران خالی کنی. خیلی ساده است به آن آگاهی پیدا کن و ببین که این حالت تو، می تواند به حالتی مثبت تبدیل شود.

یک شاگرد ذن نزد استاد «بانکی» رفت و گفت: «استاد، گاهی اوقات ناگهان کنترلم را از دست می دهم. به من بیاموزید که چگونه می توانم خودم را از این حالت خلاص کنم؟»
بانکی گفت: «از کوره در رفتن خودت را نشانم بده. به نظرم باید جالب باشد.»
شاگرد گفت: «اکنون آن حالت را ندارم و نمی توانم نشانتان دهم.»
بانکی گفت: «بسیار خوب، هروقت دچار آن حالت شدی، آن را برایم بیاور.»
شاگرد معترضانه گفت: «هرگاه دچار آن حالت می شوم، نمی توانم نگهش دارم، ناگهانی رخ می دهد و پیش از اینکه بتوانم نشانتان بدهم، از بین رفته است.»
بانکی گفت: «پس آن حالت نمی تواند طبیعی یا بخشی از زندگی تو باشد. اگر بود، حتماً می توانستی آن را هر لحظه و هر جایی که بخواهی نشانم بدهی. به هنگام تولدت آن را نداشتی پس آن را از بیرون کسب کرده ای. پیشنهاد می کنم هرگاه دچار آن حالت شدی خود را محکم با چوب بزن تا آن حالت نتواند بلند شود و فرار کند. پس از این هرگاه احساس خشم کردی، بلند شو و هفت بار دور خانه ات بدو، سپس زیر درختی بنشین، به خشمت نگاه کن و ببین که در حال از بین رفتن است. جلو آن را نگیر و کنترلش نکن، سر دیگران هم خالی اش نکن.»

یک خشم درحال انفجار یا نفرتی خاموش، ماسک های دردی عمیق هستند. ما با خشمگین شدن می کوشیم دیگران را بترسانیم. فکر می کنیم که با ترساندن آنها می توانیم از خود دفاع و از زخمی شدنمان جلوگیری کنیم. با این کار نمی گذاریم زخم های عمیقمان التیام یابند. درحقیقت مانع رشدمان می شویم. باید به عشق اجازه دهیم که به درونمان بیاید. باید این کار را با بخشیدن خودمان، آغاز کنیم.

عصبانیت اتفاق می افتد. عصبانیت پدیده ای بسیار زیباست، درست شبیه رعد و برق میان ابرهاست. همه عصبانی می شوند، ولی اگر ناگهان آگاهی ات بیدار شود، خشمت فرو می نشیند و احساس راحتی و آرامش درونی خواهی کرد. ممکن است لایه بیرونی تان (جسم) دیرتر آرام شود، ولی درونتان تغییر می کند و آرام خواهد بود.
وقتی عصبانی شدی، کمی خودت را تکان بده، بیرون آمدن از فضایی که سبب ناراحتی تان شده و فریاد کشیدن در آسمان خالی، خلاصه هر چیزی که ارتعاشات انرژی تان را بالا ببرد و آن را از درونتان خارج کند، مفید است. صبر نکنید تا فاجعه ای ناگهانی و مصیبت بار روی دهد. با خفه کردن ناراحتی تان به جایی می رسید که دیگر نمی توانید خود را کنترل کنید. پس بر خشمتان آگاهی یابید و در آرامش، از کل دنیا لذت ببرید.

مریم جهانبخش
کارشناس ارشد مشاوره

۱۳۸۹ بهمن ۲۸, پنجشنبه

فصلهای زندگی

مردی چهار پسر داشت آنها را به ترتیب سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود:
پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند...
سپس پدر همه را فرا خواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند، درخت را توصیف کنند.
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و درهم پیچیده.
پسر دوم گفت: نه درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن
پسر سوم گفت: نه درختی بود سرشار از شکوفه های زیبا و عطرآگین و باشکوهترین صحنه ای بود که تا به امروز دیده ام
پسر چهارم گفت: نه!!! درخت بالغی بود پربار از میوه ها، پر از زندگی و زایش!
مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمی توانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل آنچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگی شان برمی آید فقط در انتها نمایان می شود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!
اگر در «زمستان» تسلیم شوید، امید شکوفایی «بهار»، زیبایی «تابستان» و باروری «پاییز» را از کف داده اید!
مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل، زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!
زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین؛
در راههای سخت پایداری کن؛ لحظه های بهتر بالاخره از راه می رسند!
مریم جهانبخش
کارشناس ارشد مشاوره

۱۳۸۹ بهمن ۲۲, جمعه

احوال پرس وظیفه شناس

شنبه
ساعت 5.10 دقیقه است ، سر کارم دیر می رسم، توی راهرو یکی از همکارامو می بینم اونم مثل من دیر رسیده ، می پرسه خوبی؟ اما منتظر جواب من نمی شه و با عجله از کنارم می گذره. انگار فقط می خواد وظیفۀ روزانه اش رو انجام بده!!!

یک شنبه
دلم هوای حرف زدن با یکیو داره ، آخرین باری که به جز مسائل کاری با کسی صحبت کردم فکر کنم... اصلا یادم نمیاد کی بوده!!! آدمارو تو ذهنم مرور می کنم ، زنگ می زنم به سارا ، اونقدر زود از سوال چه طوری، خوبی؟ می گذره و میره سراغ دردودل خودش که حتی وقت نمی کنم جواب سوالشو بدم. خلاصه از همه چی صحبت می کنه، از روش درست کردن مربای زرشک که تازه یاد گرفته تا کمردرد مادر شوهرش ، از همه چی به جز جواب سوال چه طوری،خوبی؟ انگار جوابشو می دونه!!!

دوشنبه
هر صدایی که از گوشیم به نشانۀ تماس یا پیام بلند میشه ذوق زده ام می کنه... شاید کسی بپرسه خوبی؟ البته نه از سر عادتو وظیفه شناسی. اولین نفر آرمیتا : سلام دوست جون ، miss u یه عالمه ، پنج شنبه وقت داری بریم خرید؟ جواب :سلام، خوبی عزیز؟ 5شنبه کلاس دارم تا 4 ، جواب: بعد از 4 چی؟ انگار جواب سوال رو یادش رفت بده! یا شاید انقدر این سوالو شنیده که فکر کرده جوابش معلومه دیگه!! دومیش (SMS) محمد : طبق معمول یه جملۀ فلسفی که باعث می شه مدتها بهش فکر کنی!!! پرسیدم : خوبی ؟ جواب: تو چطوری ؟ آیا جواب این سوال تو چطوریه ؟ سومی و ... تا بلاخره هفدهمی و آخرین SMS که ساعت 11 شب می رسه ، سعیده : دلم برات پاره پوره شده بود ، دوختمش حالا تنگ شده. جواب : منم دلم برات تنگ شده ، خوبی؟ جواب : مرسی. ولی به نظر شما جواب این سوال مرسیه! انگار عادت کردیم که برای کسی مهم نیست حالمون چطوره ! :(

سه شنبه
دارم تمرین می کنم بی خیال باشم ، این سوالو فقط برحسب عات بپرسم و برحسب عادت جواب تکراریه مرسی رو بگم .
چهارشنبه
بارون میاد ، عاشق بارونم . گوشیمو برداشتم و برای تمام کسایی که دوستشون داشتم sms فرستادم ، یه عالمه سلام گرم تو هوای نسبتا سرد، روز بارونیتون به خیر ، حالتون خوبه؟ جوابا خیلی جالب بود! از مرسی گرفته تا ابراز احساسات گرمتر، اما چیزی که برای من جالبه اینه که انگار جواب این سوال همیشه یه چیز تکراریه که قبل از اینکه بپرسیم می دونیم.

پنج شنبه
کلمۀ "خوبی؟" رو تو گوگل search کردم 8020000 مورد در عرض 0.11 ثانیه معرفی کرد. مواردی که پیدا کردم جالب بود، پیشنهاد می کنم خودتون search کنین!

حالا سوال من اینه چرا یاد گرفتیم تا این حد تکراری زندگی کنیم که حتی وقتی احساسمون چیز دیگه ای هستش باز هم طبق عادت عمل می کنیم؟ اصلا چرا وقتی برامون مهم نیست که دیگران چطورن باز هم ازشون می پرسیم؟ منظور من فقط جواب این سوال ساده نیست، این یک نمونۀ ساده از هزار نمو نۀ زندگیمونه...
خوب و پیروز باشید!

هدی صادقی :) کارشناس ارشد روان شناسی
کد مشاوره 2380

۱۳۸۹ بهمن ۱۴, پنجشنبه

زن نظافتچی



من دانشجوی سال دوم بودم . یک روز سر جلسۀ امتحان وقتی چشمم به سوال آخر افتاد ، خنده ام گرفت ! فکر کردم استاد حتما قصد شوخی کردن داشته است ، سوال این بود :

نام کوچک زنی که محوطۀ دانشکده را نظافت می کند چیست ؟!

من آن زن نظافتچی را بارها دیده بودم . زنی با موهای جو گندمی و حدودا 60 ساله بود . اما نام کوچکش را از کجا باید می دانستم ؟

من برگۀ امتحانی را تحویل دادم و سوال آخر را بی جواب گذاشتم . درست قبل از آنکه از کلاس خارج شوم دانشجویی از استاد سوال کرد آیا سوال آخر هم در بارم بندی نمرات محسوب می شود؟

استاد گفت : حتما ! و ادامه داد : شما در حرفۀ خود با آدم های بسیاری ملاقات خواهید کرد . همۀ آنها مهم هستند و شایستۀ توجه و ملاحظۀ شما می باشند ، حتی اگر تنها کاری که می کنید لبخند زدن و سلام کردن به آنها باشد .

من این درس را هیچ گاه فراموش نکرده ام !

فرناز زرساز
تماس : 2301919 - 909 کد مشاور : 2270

۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

بازیگر


مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی؟
جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم !
یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید...

مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگردها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود.
یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود...

مرد هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت ، در زمانی که آنها می خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست
یک روز فهمید مشتریانش بسیار کمتر شده اند . . .

مرد نشسته بود . دستی به موهای بلند و کم پشتش می کشید، به فکر فرو رفت . باید کاری می کرد . باید خودش را اصلاح می کرد !ناگهان فکری به ذهنش رسید . او می توانست بازیگر باشد !
از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می شد، کلاسهایش را مرتب تشکیل می داد، و همه ی سفارشات مشتریانش را قبول می کرد!
او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد!
وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت، دستهایش را به هم می مالید و با اعتماد به نفس بالا می گفت: خوب بچه ها درس جلسه ی قبل را مرور می کنیم !
سفارش های مشتریانش را قبول می کرد اما زمان تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به خواستگاری رفته بود . . .
حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند!
اما او دیگر با خودش «صادق » نیست.
او الان یک بازیگر است . همانند بقيه مردم!!!
تمام مشکل اینه که نمی خوایم بازیگر باشیم.

موفق باشید!

هدی صادقی:) کارشناس ارشد روان شناسی
کد مشاوره 2380
P.S: این مطلب جالب برام ایمیل شده اما نمی دونم نویسنده اش کیه :)

۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

دعوای زن و شوهر !!!


مدت زیادی از زمان ازدواجشان می گذشت و طبق معمول زندگی فراز و نشیب های خاص خودش را داشت .

یک روز زن که از ساعت های زیاد کار شوهر عصبانی بود و همه چیز را از هم پاشیده می دید ، زبان به شکایت گشود و باعث نا امیدی شوهرش شد .

مرد پس از یک هفته سکوت همسرش ، با کاغذ و قلمی در دست به طرف او رفت و پیشنهاد کرد هر آنچه باعث آزارشان می شود را بنویسند و در مورد آن ها بحث و تبادل نظر کنند .

زن که گله های بسیاری داشت بدون این که سر خود را بلند کند ، شروع کرد به نوشتن .

مرد پس از نگاهی عمیق و طولانی به همسر ، نوشتن را آغار کرد .

یک ربع بعد با نگاهی به یکدیگر کاغذها را رد و بدل کردند .

مرد به زن عصبانی و کاغذ لبریز از شکایت خیره ماند ...

اما زن با دیدن کاغذ شوهر ، خجالت زده شد و به سرعت کاغذ خود را پاره کرد .

شوهرش در هر دو صفحه این جمله را تکرار کرده بود :

دوستت دارم عزیزم

فرناز زرساز

تماس : 2301919 - 909 کد مشاور : 2270

شاد و موفق باشید .

۱۳۸۹ دی ۲۸, سه‌شنبه

ببخشید شما ثروتمندید ؟



هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند.
پسرک پرسید : «ببخشید خانم! شما کاغذ باطله دارین»
کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه ی کوچکشان قرمز شده بود.
گفتم: «بیایید تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»
آن ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا بهشان دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد.
بعد پرسید: «ببخشید خانم! شما پولدارین»
نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه ... نه!»
دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.»
آن ها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.
فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آن ها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه ی این ها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه ی مان را مرتب کردم.
لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم.
مى خواهم همیشه آن ها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.
ماریون دولن
هدی صادقی:) کارشناس ارشد روان شناسی
شمارۀ تماس 9092301919
کد مشاوره 2380

۱۳۸۹ دی ۲۷, دوشنبه

بستنی




پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست .
پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد .

پسر بچه پرسید : یک بستنی میوه ای چند است ؟

پیشخدمت پاسخ داد : 50 سنت

پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد . بعد پرسید : یک بستنی ساده چند است ؟

در همین حال ، تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند . پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد : 35 سنت

پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت : لطفا یک بستنی ساده

پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت . پسرک نیز پس از خوردن بستنی ، پول را به صندوق پرداخت و رفت .

وقتی پیشخدمت بازگشت ، از آنچه دید حیرت کرد ...

آنجا در کنار ظرف خالی بستنی ، 2 سکۀ 5 سنتی و 5 سکۀ 1 سنتی گذاشته بود برای انعام پیشخدمت !

این داستان رو تقدیم می کنم به همۀ کسانی که ذاتا ثروتمند به دنیا آمده اند نه ارثا !!!

فرناز زرساز مشاور تغذیه و رژیم درمانی

تماس : 2301919 - 909 کد مشاور : 2270

شاد و تندرست باشید

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

عشق واقعی !!!


با سلامی گرم به همۀ عزیزان همراه در وبلاگ صدای سلامت .

این یار داستانی که می خوام براتون تعریف کنم یک داستان واقعی است که در ژاپن اتفاق افتاده است :

شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد ( خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند ) . این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن ، مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش کوفته شده است . دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد !

وقتی میخ را بررسی کرد تعجب کرد این میخ 10 سال پیش هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود ! چه اتفاقی افتاده ؟

مارمولک 10 سال در چنین موقعیتی زنده مانده !

در یک قسمت تاریک بدون حرکت ، چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است !!

متحیر از این مساله ، کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد . تو این مدت چه کار می کرده ؟ چگونه و چی می خورده ؟

همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر با غذایی در دهانش ظاهر شد !

مرد شدیدا منقلب شد ...

10 سال مراقبت !!! چه عشقی ! چه عشق قشنگی !

اگر موجود به این کوچکی بتواند عشق به این بزرگی داشته باشد ، پس تصور کنید ما تا چه حدی می توانیم عاشق شویم ...
اگر سعی کنید ...

فرناز زرساز
تماس : 2301919 - 909 کد مشاور : 2270

شاد و سربلند باشید .

۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

آرامش گنجشک ها ( Sparrows Peace )


گنجشک ها از سایه اش هم فراری بودند . همیشه به دنبال آنها بود و در موقعیتی مناسب شکارشان می کرد .

می گفت : خوراک گنجشک خیلی خاصیت دارد .

اما حالا گنجشک ها بدون هیچ وحشتی نزدیکش می شوند و آسوده خاطر به دانه های روی قبرش نوک می زنند ...


فرناز زرساز

تماس : 9092301919 - 909 کد مشاور : 2270

شاد و موفق باشید .

۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه

بازسازی دنیا




























پدر در حال خواندن روزنامه بود ، اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می شد . حوصلۀ پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را که نقشۀ جهان را نمایش می داد ، جدا و قطعه قطعه کرد و به پسرش داد .

بیا پسرم ، کاری برایت دارم . یک نقشۀ دنیا به تو می دهم ، ببینم می توانی آن را دقیقا همان طور که هست بچینی ؟

و دوباره سراغ روزنامه اش رفت . می دانست پسرش تمام روز گرفتار این کار است . اما یک ربع بعد پسرک با نقشۀ کامل برگشت .

پدر با تعجب پرسید : مادرت به تو جغرافی را یاد داده ؟

پسر جواب داد : جغرافی دیگر چیست ؟

پدر پرسی : پس چگونه توانستی این نقشۀ دنیا را بچینی ؟

پسر گفت : اتفاقا پشت همین صفحه تصویری از یک آدم بود ، وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم دنیا را هم دوباره ساختم .

فرناز زرساز

تماس : 2301919 - 909 کد مشاور : 2270

شاد و تندرست باشید .

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

(: فرصت :)


جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد. مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد. باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد. سومین در طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود. پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد، اما.........گاو دم نداشت!!! :o

دوست عزیز زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است ، اما اگر به آنها اجازۀ رد شدن بدهیم شاید هیچگاه دوباره نصیبمان نشوند.

کامروا باشید!!!!

هدی صادقی :) مشاور ارشد خانواده و روابط فردی

شمارۀ تماس 9092301919

کد مشاورۀ 2380

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

نشانه : داستانی از پائلو کوئیلو

مردی در خواب رؤیای فرشته‌ای را دید و آن فرشته به او گفت که باران می‌آید، سیل می‌آید و همه جا را فرا می‌گیرد، ولی تو نمی‌میری. روز بعد باران شدیدی در گرفت و سیل عظیمی آمد و دستور دادند همه آن دهکده را تخلیه کنند. همه تخلیه کردند، حتی بازوی آن مرد را گرفتند و گفتند باید از این جا بروی. و آن مرد گفت نه، من خواب دیدم فرشته‌ای آمد و گفت باران می‌آید و سیل عظیمی می‌آید ولی تو نمی‌میری. من به نشانه‌ها اعتقاد دارم و بنابراین این جا می‌مانم. و روز بعد باران شدیدتر شد و سد استحکامش را از دست داد و خطر بزرگی برای این روستای کوچک به وجود آمد. آب تا طبقه اول بالا آمده بود. حتی با قایق به سراغ مرد رفتند و گفتند این سد به زودی می‌شکند و تو غرق می‌شوی، بیا برویم. و مرد گفت شما دارید ایمان مرا امتحان می‌کنید؟ من که به شما گفتم، فرشته‌ای را در خواب دیدم و به من گفت که سیل می‌آید، اما من نخواهم مرد. من اینجا می‌مانم تا ایمان خودم را ثابت کنم. تمام تلویزیون‌ها و شبکه‌های خبری در آن جا جمع شده بودند. آب به سقف رسیده بود و مرد تنها آن جا مانده بود و همه می‌خواستند از مردی تصویر برداری کنند که به ایمان خودش پایبند بود. اما پلیس راضی نبود و حتی یک هلی‌کوپتر فرستاد و برای سومین بار سعی کردند او را نجات بدهند. اما آن مرد گفت: نه، فرشته‌ها راست می‌گویند، حق با فرشته‌هاست، شما اشتباه می‌کنید و من می‌مانم. نیم ساعت بعد، سد شکست و سیل وارد شهر شد و آن مرد را کشت. مرد به بهشت رفت ، چون مرد بسیارخوبی بود. دربانِ بهشت گفت: شما می‌توانید وارد بشوید. مرد گفت: نه، نه، نه، من هیچ وقت وارد این جا نمی‌شوم. به خاطر این که مالک این محل یک دروغگوست. دربانِ گفت: او هیچ وقت دروغ نگفته، با این حال باز از او می پرسم. بعد از نیم ساعت برگشت و گفت: من با خدا صحبت کردم. او برای شما یک فرشته فرستاده بود تا نشانه‌ای به تو بدهد که از آن سیل نجات می‌یابی. ولی خوب، در کنارش، سه گروه نجات هم برایت فرستاد، تو قبول نکردی.
پیام داستان: ببينيد در زندگیتان چه چيزهايي فراهم است، از فرصتهایتان استفاده کنید.

هدی صادقی :)
کارشناس ارشد روان شناسی
کد مشاوره 2380
شمارۀ تماس 9092301919

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

خود را باور کنید


در افسانه ها آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ به دو انتهای چوبی می بست، چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد. یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترکهای کوچکی داشت. هر بار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود، نصف آب کوزه می ریخت. مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو، مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده، به طور کامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده، شرمنده بود که فقط می تواند نصف وظیفه اش را انجام دهد. هرچند می دانست آن ترکها میراث سالها کار است.

کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز، وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد، تصمیم گرفت با او حرف بزند: «از تو معذرت می خواهم که تمام زحمات تو را به هدر می دهم. من اصلاً فایده ای ندارم. بهتر است کوزه دیگری را جایگزین من کنی. تمام این مدت فقط از نصف حجم من سود برده ای و فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه منتظرند، فرو نشاندی.»

مرد خندید و گفت: «این گونه قضاوت کلی نکن. وقتی برگردیم با دقت مسیر را نگاه کن.»

موقع برگشت، کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده یعنی سمت خودش، گل و گیاهان زیبایی روییده اند.

مرد گفت می بینی که طبیعت در سمت تو چه قدر زیباست؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری، تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم. این طرف جاده، بذر سبزیجات و صیفی جات و گل پخش کردم و تو هم آنها را آبیاری کردی. به خاطر این ویژگی تو بود که حالا این طرف جاده آباد و سرسبز و خرم است.

اگر منصفانه نگاه کنیم تفاوت عیب نیست، بلکه در بسیاری از مواقع مزیت است.

با این داستان کلام مارکوس گداویر در ذهنم تداعی شد که فرمودند:
«سعی نکنیم بهتر یا بدتر از دیگران باشیم، بکوشیم نسبت به خودمان بهترین باشیم.»

مریم جهانبخش
کارشناس ارشد مشاوره

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

فنجان قیمتی

ای کیو استاد ذن، از دوران طفولیت زیرک و دانا بود. معلمش فنجانی قیمتی داشت، یک قطعه عتیقه بی نظیر.
از روی اتفاق، فنجان به دست ای کیو شکسته شد و او از این مسأله بسیار ناراحت شد. وقتی صدای پای معلم را شنید تکه های فنجان را پشت سر پنهان کرد.
زمانی که استاد به اتاق قدم گذاشت، ای کیو پرسید:«چرا مردم می میرند؟»
استاد جواب داد:«این یک امر طبیعی است.هر چیزی نابود می شود و دوران حیات معینی دارد.»
ای کیو تکه های شکسته فنجان را به او نشان داد و گفت:«وقت مردن فنجان هم رسیده بود.»

همیشه شاد، موفق و پرانرژی باشید.
مریم جهانبخش
کارشناس ارشد مشاوره

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

امید


درست یادم نیست 3 ساله بودم یا  4 ساله که مادربزرگم برام این قصه روگفت ، اما قصۀ مادربزرگمو خوب یادمه
یکی بود یکی نبود....
توی یه ده خیلی دور یه کشاورزی زندگی می کرد. کشاورز از مال دنیا یه اسب پیری داشت که خیلی بهش علاقه داشت. همیشه محصولشو بار این اسب می کرد و به شهرهای دیگه می برد و می فروخت و از این راه زندگیشو می گذروند.
اما یه روز دم غروب وقتی داشت به خونه اش بر می گشت زیر پای اسب خالی شد و افتاد تو یه چاه عمیق ، اهالی ده جمع شدن فکراشونو رو هم گذاشتن و به این نتیجه رسیدن که این اسب پیر ارزش اینو نداره که کسی جونشو به خطر بندازه و برای نجات اسب بره توی چاه و با هم کمک کنن تا اسبو بیارن بیرون . پس تصمیم گرفتن که چاه رو پر کنن تا کسی توی اون نیفته. اهالی شروع کردن به ریختن گل توی چاه....
هربار که گل تو چاه ریخته می شد کشاورز که غمگین یه گوشه نشسته بود صدای ناله های اسبو می شنید و آرزو می کرد کاش این اتفاق پیش نیومده بود. بعد از مدتی کشاورز متوجه شد که دیگه اسب ناله نمی کنه. رفت سر چاه و دید هربار که اهالی مقداری گل توی چاه روي سر اسب می ریزن ، اسب خودشو تکونی می ده گلهارو می ریزه زیر پاش و از اون برای بالا اومدن استفاده می کنه!

این قصه شاید به نظر خیلی ساده باشه اما می تونه به ما درس بزرگی بده. این که موقع سختیها امیدمونو از دست ندیم وبا مشکلات زندگی مبارزه کنیم  اين یه مهارت خیلی بزرگه که می تونه سرنوشت مارو تغییر بده.
موفق و پیروز باشید!
صادقی کد 2380

۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

تقدیم به پدرها


مرد جوانی از دانشکده فارغ التحصیل شد . ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی پشت شیشه های یک نمایشگاه به شدت توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد روزی صاحب آن ماشین شود .
مرد جوان از پدرش خواسته بود که برای هدیۀ فارغ التحصیلی اش ، آن ماشین را بخرد . او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد . بالاخره روز فارغ التحصیلی اش فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعۀ خصوصی اش فرا خواند و به او گفت : من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت خوشحال هستم و تو را بیش از هرکس دیگری در دنیا دوست دارم . سپس یک جعبه به دست او داد .
پسر کنجکاو ولی ناامید جعبه را گشود و در آن یک کتاب انجیل زیبا که روی آن طلاکوب شده بود یافت . با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت : با تمام مال و دارایی که داری یک کتاب انجیل به من می دهی ؟ کتاب مقدس را روی زمین گذاشت و پدر را ترک کرد .
سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد . خانه ای زیبا داشت و خانواده ای فوق العاده . یک روز به این فکر افتاد که به پدرش که حتما خیلی پیر شده سری بزند ، از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود . اما قبل از اینکه اقدامی بکند تلگرامی به دستش رسید که در آن خبر فوت پدرش نوشته شده بود و حاکی از این بود که پدر تمام اموال خود را به او بخشیده است ، بنابراین لازم بود فورا خود را به خانۀ پدر برساند و به امور آن رسیدگی کند .
هنگامی که به خانۀ پدر رسید در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد . اوراق و کاغذهای مهم پدر را جستجو و آنها را بررسی کرد و در آنجا همان کتاب انجیل قدیمی را باز یافت . در حالی که اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد ناگهان کلید یک ماشین را در پشت جلد آن پیدا کرد . در کنار آن یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر را داشت وجود داشت . روی برچسب ، تاریخ روز فارغ التحصیلی اش و نیز این جمله ، که تمام مبلغ قبلا پرداخت شده ، نوشته شده بود .

بیایید قدر پدران خوبمان را بدانیم که آغوش آنها معبدی برای پرستش ماست .

روز پدر را به همۀ پدران عزیز تبریک می گویم و آرزومندم همۀ پدرانی که در کنار ما نیستند روحشان قرین رحمت خداوند گردد .

شاد و موفق باشید
فرناز زرساز