درست یادم نیست 3 ساله بودم یا 4 ساله که مادربزرگم برام این قصه روگفت ، اما قصۀ مادربزرگمو خوب یادمه
یکی بود یکی نبود....
توی یه ده خیلی دور یه کشاورزی زندگی می کرد. کشاورز از مال دنیا یه اسب پیری داشت که خیلی بهش علاقه داشت. همیشه محصولشو بار این اسب می کرد و به شهرهای دیگه می برد و می فروخت و از این راه زندگیشو می گذروند.
اما یه روز دم غروب وقتی داشت به خونه اش بر می گشت زیر پای اسب خالی شد و افتاد تو یه چاه عمیق ، اهالی ده جمع شدن فکراشونو رو هم گذاشتن و به این نتیجه رسیدن که این اسب پیر ارزش اینو نداره که کسی جونشو به خطر بندازه و برای نجات اسب بره توی چاه و با هم کمک کنن تا اسبو بیارن بیرون . پس تصمیم گرفتن که چاه رو پر کنن تا کسی توی اون نیفته. اهالی شروع کردن به ریختن گل توی چاه....
هربار که گل تو چاه ریخته می شد کشاورز که غمگین یه گوشه نشسته بود صدای ناله های اسبو می شنید و آرزو می کرد کاش این اتفاق پیش نیومده بود. بعد از مدتی کشاورز متوجه شد که دیگه اسب ناله نمی کنه. رفت سر چاه و دید هربار که اهالی مقداری گل توی چاه روي سر اسب می ریزن ، اسب خودشو تکونی می ده گلهارو می ریزه زیر پاش و از اون برای بالا اومدن استفاده می کنه!
این قصه شاید به نظر خیلی ساده باشه اما می تونه به ما درس بزرگی بده. این که موقع سختیها امیدمونو از دست ندیم وبا مشکلات زندگی مبارزه کنیم اين یه مهارت خیلی بزرگه که می تونه سرنوشت مارو تغییر بده.
موفق و پیروز باشید!
صادقی کد 2380
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر