در جاده دورافتاده جنوب، اتوبوسی به راه خود ادامه می داد. روی یکی از صندلی های اتوبوس پیرمرد لاغری نشسته بود و دسته گل تازه ای را در دست می فشرد. وسط اتوبوس دختری ایستاده بود و دائماً به گلهای پیرمرد نگاه می کرد.
پیرمرد که می خواست از ماشین پیاده شود، دسته گل را به دختر داد و گفت: «گویا عاشق گل هستی. فکر می کنم اگر گلها را به تو بدهم، همسرم خوشحال می شود.»
دختر گلها را گرفت و دید که پیرمرد از اتوبوس پیاده شد و به طرف قبرستان کوچکی به راه افتاد.
(بنت سرف)
مریم جهانبخش
کارشناس ارشد مشاوره
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر