
.....تلفنم زنگ زد،گوشي رو برداشتم.صدايي مضطرب و لرزان به من سلام كرد...من يك زن 50 ساله هستم كه 3 فرزند دارم و هميشه درگير مشكلات با همسرم بودهام.ميخواستم با شما صحبت كنم تا كمي آروم بشم.
سلام كردم و گفتم: ميتونم اسم كوچيكتون رو بپرسم؟
بله، من زيبا هستم.
زيبا جان لطفا يك مقدار بيشتر در مورد مشكلت با همسرت توضيح بده،چهچيزي اينقدر تو رو رنجونده؟
(با همان صدايي كه ميلرزيد گفت)من هميشه عاشق همسرم بودم،از ابتداي ازدواجمون هميشه از لحاظ مالي و معنوي حمايتش كردم و مقدار سرمايهاي كه داشتم در اختيارش قرار دادم تا كارو باري براي خودش دستوپا كرد،حتي تونست يك خونه بخره.اما هيچوقت قدر محبتهاي من رو ندونست.(زيبا گريه ميكرد ومن كمي صبر كردم تا آروم بشه و صحبتش رو ادامه بده)
زيبا جان همسرت چهكارهايي كرده كه تو احساس كردي قدر لطف تو رو ندونسته؟
من هميشه حواسم بهش بود،مرتب و آريشكرده توي خونه ميگشتم وحتي در رابطه جنسي هم فقط به فكر لذت بردن همسرم بودم نه خودم.حدود 2سال پيش متوجه شدم با خانم هاي ديگري ارتباط داره و زمانيكه ازش ميخواستم توضيح بده به من بياحترامي ميكرد و ميگفت كه به تو ربطي نداره.حتي بچهها هم به پدرشون انتقاد كردن ولي اون به حرف ما اهميتي نداد.
از زماني كه ازدواج كردين و شروع رابطتون برام بگو،اون اوايل چه درگيريهايي با هم داشتين؟
اون زمان به خاطر خانواده همسرم خيلي مشكل داشتيم، از لحاظ فرهنگي از ما پايينتر بودن و تو زندگي ما دخالت ميكردن،ولي من هميشه به روي خودم نميآوردم و به عنوان يك عروس خوب همه كار براشون انجام دادم.
زمانيكه از طرف خانواده همسرت ناراحت و دلگير ميشدي،عكسالعمل همسرت چي بود؟
از خانوادش دفاع ميكرد و هيچ حقي براي من قائل نبود.
يك نمونه از برخوردهاي خانواده همسرت كه باعث ناراحتي تو شد رو برام بگو؟
مثل اينكه،برادرشوهر من آدم چشمپاكي نبود و به من پيشنهاد رابطه داد،وقتي كه به همسرم گفتم، با من دعوا كرد و پشت برادرش رو گرفت.هرچي كه گذشت من محبتم رو به شوهرم بيشتر كردم و اون از من دورتر شد.من نميدونم با اين همه آزاري كه ديدم كه حتي تا خيانت هم پيش رفت چرا هنوز دوستش دارم(اين حرفها رو در حاليكه صداش ميلرزيد ميگفت،انگار بغضي داشت كه بايد جايي خالي ميشد)
زيبا جان تو همسرت رو دوست داري و براي اين دوست داشتن همه كار كردي،ولي اون بدترين جوابها رو به تو داد،فكر ميكني چرا اينطور شد؟
نميدونم ولي فكر مي كنم اگر اينقدردوستش نداشتم و بهش محبت نميكردم اينطوري نميشد.
من حرفت رو به نوع ديگهاي بازگو ميكنم و تو نظرت رو در موردش بگو،آيا واقعيت اين نيست كه تو بخاطر اينكه همسرت رو راضي نگه داري،آنقدر از خودت،دوست داشتن خودت و خواستهات گذشتي كه زيباي واقعي رو يادت رفت؟
(وقتي اين حرف رو زدم، انگار همون بهانهاي بود كه زيبا ميخواست تا هق هق گريه كنه و بغضش تركيد.سكوت كردم و گذاشتم كمي آروم بشه)در حاليكه گريه ميكرد گفت:حرف دلم رو زديد.
اينكه تو با همسرت دچار مشكل شدي و بايد حل بشه مسئلهاي هست كه در حال حاضردر درجه دوم قرار داره و بايد همزمان حل بشه،اما در درجه اول بايد ببينيم كه زيباي واقعي كيه و چه خواستههايي داره؟و چطور بايد با خودش آشتي كنه و خودش رو دوست داشته باشه.
شما درست ميگين، من براي خودم هيچ ارزشي قائل نشدم و خودم رو فراموش كردم، فقط ميخواستم كاري كنم كه شوهرم راضي باشه حتي به قيمت فدا كردن خودم.
اين كار تو باارزش،اما مثل اين ميمونه كه همسرت هميشه جلوتراز تو سريعا حركت كرده و تو هميشه دنبالش دويدي،همسرت ميدونه هرچه قدر تند بره باز تو پشت سرش حركت ميكني. گاهي لازم كه تو حركت نكني و همسرت بايسته و به پشتش نگاه كنه و ببينه كه تو نرفتي و مجبور بشه چند قدم به عقب برگرده،شايد تو هيچوقت اين فرصت رو به شوهرت ندادي كه به سمت تو بياد.درصورتي كه رابطه زناشوييي يك جاده دوطرفه است كه هر دوطرف بايد خواستههايي داشته باشندو در كنار هم حركت كنند تا به صورت متعادل نيازهاشون برطرف بشه.
زيباي عزيزم ما با رفتارهامون فرياد مي زنيم و به ديگران اعلام مي كنيم كه چگونه با ما رفتار كنند.
در آخر قرار شد زيبا با برنامههايي كه گرفت روي دوست داشتن خودش كار بكنه و به موازات اون،رفتاري متعادل با همسرش داشته باشه.
با آرزوي زندگي زيبا براي شما
مشاور روانشناسي: مريم ناهيدي
كد مشاور: 2520
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر