پنجشنبه ظهر بود و من داشتم ميزم رو مرتب ميكردم كه تلفنم زنگ زد.....گوشي رو برداشتم و .......صداي سلامت،بفرماييد:
خانومي جوان كه مضطرب به نظر ميرسيد پشت گوشي سلام كرد و گفت:من دفعه اول هست كه تماس ميگيرم . نميدونم از كجا شروع كنم.
سلام عزيزم، من ناهيدي هستم،آروم باش.اسم كوچيكتون چيه؟
ليلا
ليلا جان چند سالته؟
29 سال
تحصيلاتت تو چه مرحلهاي؟
من ليسانس دارم
ازدواج كردي؟
بله،7 ساله
مشكلت در رابطه با همسرت؟
(تا اين حرف رو زدم،زد زير گريه)چند ثانيه گذشت....بله، من با شوهرم مشكل دارم و با خانوادش.
در حال حاضر چه مشكلي با همسرت و يا خانوادش داري كه اينقدر اذيتت ميكنه؟
از خانوادش خيلي بدم ميياد، اصلا نميتونم تحملشون كنم
بينتون دعوا يا مسئله خاصي اتفاق افتاده كه تو اين حس رو داري؟
نه،ولي از همون اول از رفتاراشون بدم مي يومد
خب گفتي از اون اول،پس براي من تعريف كن كه چطوري با همسرت آشنا شدي و ازدواج كردي؟
ازدواج من يك ازدواج سنتي بود،خانواده من خيلي پرجمعيت بودن و خيلي با كار هم كار نداشتن،وقتي اين خواستگار براي من اومد، به خاطر تعداد زياد بچهها و ترسي كه مادر و پدرم از موندن تو خونه من داشتن، خيلي سريع جواب مثبت دادن، اينقدر اين اتفاق زود شد كه خانواده همسرم هم تعجب كردن.
تو هيچ نظري در مورد ازدواجت ندادي؟
(صداش پر از گريه و اضطراب بود و اين بغض يك لحظه هم رهاش نميكرد)تو خانواده من نظر من خيلي مهم نبود و من هم شوهرم رو نميشناختم، تقريبا مجبور بودم حرف خانوادهام رو گوش بدم و ازدواج كنم.
خب پس ازدواج كردي و وارد زندگي با اين آقا شدي،چه چيزي در مورد همسرت وجود داشت كه احساس كردي ازدواجت نامناسب بوده؟
من اصلا قيافه همسرم، طرز برخوردش حتي غذا خوردنش رو دوست ندارم،رفتاراش اصلا اونطوري كه دوست دارم نيست. حتي روم نميشه كه به دوستام معرفيش كنم.
فكر ميكنم منظورت اينه كه همسرت رو قبول نداري؟
آره دقيقا همينطوره، خانوادهاش هم همينطور، مثلا مادر شوهرم ميگه بايد 5.6 تا بچه داشته باشيد و مثل عصر حجر فكر ميكنه.
با حرفهايي كه زديد فكر ميكنم فرهنگ و سبك تربيتي شوهرت و خانوادش از تو خيلي دور و متفاوته.
بله همينطوره و من هميشه به اين فكر ميكنم كه فقط بايد جدا بشم،واقعا احساس افسردگي ميكنم.
درسته كه انتخابت اونطوري كه ميخواستي نبوده ولي آيا همسرت نقاط مثبتي هم داره؟
خب تحصيلاتش خوبه،وضعيت اقتصاديش هم بد نيست.ولي به من ميگه كه خيلي بهش گير ميدم.هميشه فكر ميكنم متعلق به اين زندگي نيستم و فقط بايد برم.
ليلا جان شايد بعضي مواقع جدا شدن راه خوبي باشه اما بهتر قبلش راههاي مختلف رو براي موندن امتحان كني.تو هميشه به فكر رفتن هستي و هنوز نپذيرفتي كه همسرت با تمام ايرادهايي كه داره وجود داره،پس اول اينكه همسرت رو بپذير.وقتي كه پذيرفتيش كمتر در مقابل رفتارهايي كه ميكنه اذيت ميشي،و سعي كن نسبت به رفتاراش كمتر عكسالعمل نشون بدي.چون ممكن همسرت حساستر بشه و حتي با تو لج كنه و بعكس چيزي رو كه دوست داري انجام بده.هر زماني هم كه خواستي انتقادي كني بهتر كه با لحن پيشنهادي باشه كه همسرت موضع نگيره. يكي دو هفته اين روش رو امتحان كن تا بعد دوباره در مورد نتايجش صحبت كنيم.
ممنون از راهنماييتون، فكر ميكنم كه هميشه فقط به فرار كردن فكر كردم و راههاي ديگرو امتحان نكردم،ولي الان آرومترم.
خوشحالم كه بهتري، موفق باشي.
از مشاورهاي كه من داشتم و شما هم خونديد ميشه فهميد كه ازدواجهايي كه فقط بخاطر ترس از دير شدن ازدواج صورت ميگيره، و بدون دقت و داشتن نقاط مشترك فرهنگي و فكري اتفاق ميافته چه نتايج آسيبزايي رو بدنبال داره. اميدوارم همه پدرها و مادرها و خود افرادي كه قصد ازدواج دارند با دقت بيشتري همسرشون رو انتخاب كنند و از اين داستانهاي واقعي درس بگيرند.
به اميد بهترين انتخابها براي شما دوستان عزيزم
مشاور روانشناسي: مريم ناهيدي
كد مشاور: 2520
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر