۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

شمع چهارم


شمع ها به آرامی می سوختند . فضا به قدری آرام بود که
می توانستی صحبت های آن ها را بشنوی .
اولی گفت : من صلح هستم ! با وجود این هیچ کس نمی تواند
مرا برای همیشه روشن نگه دارد . من معتقدم که از بین می روم .
سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بین رفت .
دومی گفت : من ایمان هستم ! با این وجود ، من هم به ناچار
مدت زیادی روشن نمی مانم ، بنابراین معلوم نیست که چه مدت
روشن باشم .
وقتی صحبتش تمام شد ، نسیم ملایمی بر آن وزید و شعله اش
را خاموش کرد .
شمع سوم با ناراحتی گفت : من عشق هستم ! و آن قدر قدرت
ندارم که روشن بمانم . مردم مرا کنار می گذارند و اهمیت مرا
درک نمی کنند . آن ها حتی عشق ورزیدن به نزدیک ترین کسانشان
را هم فراموش می کنند .
و کمی بعد او هم خاموش شد .
ناگهان . . .
پسری وارد اتاق شد و شمع های خاموش را دید و گفت :
چرا خاموش شده اید ؟ قرار بود که شما تا ابد روشن بمانید .
و با گفتن این جمله شروع کرد به گریه کردن .
سپس شمع چهارم گفت : نترس ، تا زمانی که من روشن
هستم ، می توانیم شمع های دیگر را دوباره روشن کنیم ، من
امید هستم !
کودک با چشم های درخشان ، شمع امید را برداشت و
شمع های دیگر را روشن کرد .
چه خوب است که شعله امید هرگز در زندگی تان خاموش نشود .
هریک از ما می توانیم امید ، ایمان ، صلح و عشق را حفظ و
نگهداری کنیم !!!

شاد و تندرست باشید
فرناز زرساز

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر