
زني 35 ساله هستم كه 13 سال است كه ازدواج كردم، 2 فرزند 10 و 12 ساله دارم. وقتي در خانه پدرم زندگي ميكردم دختر شاد و باانگيزهاي بودم. قصد داشتم درسم را تا مقاطع بالا ادامه بدم و براي رسيدن به هدفهام تلاش كنم.تا اينكه ازدواج كردم. همسرم رو يكي از بستگان معرفي كرد ، به نظر آدم باايمان و مسؤلي مييومد و من هم تصميم گرفتم كه باهاش ازدواج كنم.اما از همون سالهاي اول زندگيمون كم كم افسردگي گرفتم و الان قرصهاي قوي استفاده ميكنم تا فقط زندگيم پيش بره. گاهي حتي حوصله بچههام رو هم ندارم و ازشون دور ميشم. ميدونين چرا به اينجا رسيدم؟..............وقتي كه ازدواج كردم همسرم اجازه نداد كه ادامه تحصيل بدم و كار كنم، البته خيلي واسم سخت بود اما باهاش كنار اومدم، مسئلهاي كه خيلي آزارم داد و ميده اينكه همسر من تمام زندگي رو پول ميدونه. رئيس يك شركت بزرگ و فشار كاريش خيلي زياد. از زماني كه يادم ميياد اين آدم خسته بود و حتي سلام هم به زور ميكرد.هرچي بهش ميگم كه من به با تو بودن نياز دارم و بيشتر بايد با هم باشيم و حرف بزنيم، توجهاي نميكنه. ساعت 10 شب ميياد خونه و شام ميخوره و ميخوابه.....آخه شما بگين من حق ندارم بيشتر توي زندگيم حسش كنم؟......هر وقت هم كه چيزي بهش ميگم، جواب ميده كه وظيفه ما فقط خدمت به جامعه است و در مقابل شما فقط بايد پولي در اختيارتون بذارم و وظيفهي ديگهاي ندارم.......
اين شده زندگيمن، افسردگي و احساس تنهايي و همسري كه فقط براي پول تلاش ميكنه و از نظر اون انسانها فقط به پول نياز دارن نه به محبت!!!
خانواده اولين هسته يك اجتماع است ، پس براي خدمت به اجتماع اول بايد نيازهاي معنوي و مادي آن را برآورده سازيم.
به اميد ايجاد اين تفكر،كه بايد براي زندگي بهتر پول بدست بياوريم، نه اينكه براي پول زندگي كنيم.
مشاور روانشناسي: مريم ناهيدي
كد مشاور: 2520
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر