
پشت ميزم نشسته بودم كه تلفن زنگ زد، دختر جووني پشت خط به من سلام كرد. من هم بهش سلام كردم. صداي آروم و خستهاي داشت. ازش خواستم بيشتر خودش رو معرفي كنه، چون احساس كردم براي اينكه شروع كنه به صحبت كردن يكم درگيره. گفت كه 25 سالشه و دانشجوي رشته حقوق، مادر و پدرش رو از دست داده و با خواهر و شوهر خواهرش زندگي ميكنه، البته يك برادر بزرگتر هم كه ازدواج كرده داره. پرسيدم شاغلي؟ جواب داد كه توي يك دفتر كارهاي حسابداري انجام ميده و حدود 6 ماه كه نامزد كرده. براي خودش صاحب خونه و درآمده. فكر كردم كه دختر مستقل و خودساختهاي هست كه بدون حمايت مادر و پدر تونسته شرايطي رو براي خودش ايجاد كنه. ولي ته صداش ناراحتي رو حس ميكردم، انگار چيزي از درون اذيتش ميكرد.ازش خواستم كه دليل زنگ زدنش رو بگه و شروع كرد به حرف زدن: راستش نميدونم از كجا شروع كنم............... فكر ميكنم از مردها خستهام و همشون مثل هم فكر ميكنن. قبل از اينكه نامزد كنم شوهر خواهرم رو ميديدم كه مثل مالك خواهرم باهاش رفتار ميكنه، و طفلكي خواهرم براي هر كاري بايد ازش اجازه بگيره. هميشه اين صحنه آزارم ميداد و فكر ميكردم اگه خواهرم درس ميخوند و براي خودش آدم مستقل و قويتري ميشد اينهمه چشم نميگفت. از همون زمان كه كوچكتر بودم واين مسائل رو ميديدم تصميم گرفتم كه من همچين اشتباهي نكنم و براي خودم كسي باشم.تا نهايتا بتونم كسي رو مثل خودم براي ازدواج انتخاب كنم. خدارو شكر با تلاش خودم ادامه تحصيل دادم و 4 سالي هست كه كار ميكنم. نميخواستم حالا حالاها ازدواج كنم كه يكي از همكارام از من خواستگاري كرد. پسر موجه و مقبولي بود و قدرت مالي و كاري خوبي داشت. احساس كردم ميتونه همراه خوبي باشه، انتخابش كردم و نامزد شديم. قرار چند هفته آينده عقد كنيم ولي......... نامزدم ازاينرو به اونرو شد. وقتي از من خواستگاري كرد قبول كرد كه درسم رو ادامه بدم و كار كنم و بشم يك وكيل خوب. اما الان ميگه كه نه دوست دارم درس بخوني و نه اينكه كار كني. گفت كه اگر بخواي درس بخوني فعلا باهات عروسي نميكنم تا تموم بشه، چون من با كتاب و دفتر ازدواج نكردم. دائما به من ميگه كه از عهدش بر نميياي و سرت ميخوره به سنگ و توي دل من رو خالي ميكنه.بهش گفتم كه وقتي با من آشنا شد خودش رو طور ديگهاي معرفي كرده بود و قرار بود همراه من باشه نه مانع من!!!!!..... خيلي راحت گفت كه من آدم سنتي هستم و زن رو خانهدار و مسؤل بزرگ كردن بچه و سروسامون دادن به خونه ميدونم، و هيچ لزومي نميبينم كه بيرون از خونه باشه.....با اين حرفش شكستم...احساس كردم كه به من دروغ گفته و الان داره اصلش رو بهم نشون ميده....فكر ميكردم آدم متفاوتي و مثل ديگران نيست...اما تازه فهميدم كه چه كسي رو انتخاب كردم. آيا من حق نداشتم از روز اول با صداقت اين آدم روبرو بشم و واقعا فكر و شخصيتش رو بشناسم؟؟؟
اميدوارم بخاطر احترام به شخصيت خودمان صادق و يكرنگ باشيم
مشاور روانشناسي: مريم ناهيدي
كد مشاور: 2520
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر