۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

كاش از روز اول با من صادق بود!


پشت ميزم نشسته بودم كه تلفن زنگ زد، دختر جووني پشت خط به من سلام كرد. من هم بهش سلام كردم. صداي آروم و خسته‌اي داشت. ازش خواستم بيشتر خودش رو معرفي كنه، چون احساس كردم براي اينكه شروع كنه به صحبت كردن يكم درگيره. گفت كه 25 سالشه و دانشجوي رشته حقوق، مادر و پدرش رو از دست داده و با خواهر و شوهر خواهرش زندگي مي‌كنه، البته يك برادر بزرگتر هم كه ازدواج كرده داره. پرسيدم شاغلي؟ جواب داد كه توي يك دفتر كارهاي حسابداري انجام مي‌ده و حدود 6 ماه كه نامزد كرده. براي خودش صاحب خونه و درآمده. فكر كردم كه دختر مستقل و خود‌ساخته‌اي هست كه بدون حمايت مادر و پدر تونسته شرايطي رو براي خودش ايجاد كنه. ولي ته صداش ناراحتي رو حس مي‌كردم، انگار چيزي از درون اذيتش مي‌كرد.ازش خواستم كه دليل زنگ زدنش رو بگه و شروع كرد به حرف زدن: راستش نمي‌دونم از كجا شروع كنم............... فكر مي‌كنم از مردها خسته‌ام و همشون مثل هم فكر مي‌كنن. قبل از اينكه نامزد كنم شوهر خواهرم رو مي‌ديدم كه مثل مالك خواهرم باهاش رفتار مي‌كنه، و طفلكي خواهرم براي هر كاري بايد ازش اجازه بگيره. هميشه اين صحنه آزارم مي‌داد و فكر مي‌كردم اگه خواهرم درس مي‌خوند و براي خودش آدم مستقل و قويتري مي‌شد اينهمه چشم نمي‌گفت. از همون زمان كه كوچكتر بودم واين مسائل رو مي‌ديدم تصميم گرفتم كه من همچين اشتباهي نكنم و براي خودم كسي باشم.تا نهايتا بتونم كسي رو مثل خودم براي ازدواج انتخاب كنم. خدارو شكر با تلاش خودم ادامه تحصيل دادم و 4 سالي هست كه كار مي‌كنم. نمي‌خواستم حالا حالاها ازدواج كنم كه يكي از همكارام از من خواستگاري كرد. پسر موجه و مقبولي بود و قدرت مالي و كاري خوبي داشت. احساس كردم مي‌تونه همراه خوبي باشه، انتخابش كردم و نامزد شديم. قرار چند هفته آينده عقد كنيم ولي......... نامزدم از‌اينرو به اونرو شد. وقتي از من خواستگاري كرد قبول كرد كه درسم رو ادامه بدم و كار كنم و بشم يك وكيل خوب. اما الان مي‌گه كه نه دوست دارم درس بخوني و نه اينكه كار كني. گفت كه اگر بخواي درس بخوني فعلا باهات عروسي نمي‌كنم تا تموم بشه، چون من با كتاب و دفتر ازدواج نكردم. دائما به من مي‌گه كه از عهدش بر نمي‌ياي و سرت مي‌خوره به سنگ و توي دل من رو خالي مي‌كنه.بهش گفتم كه وقتي با من آشنا شد خودش رو طور ديگه‌اي معرفي كرده بود و قرار بود همراه من باشه نه مانع من!!!!!..... خيلي راحت گفت كه من آدم سنتي هستم و زن رو خانه‌دار و مسؤل بزرگ كردن بچه و سروسامون دادن به خونه مي‌دونم، و هيچ لزومي نمي‌بينم كه بيرون از خونه باشه.....با اين حرفش شكستم...احساس كردم كه به من دروغ گفته و الان داره اصلش رو بهم نشون مي‌ده....فكر مي‌كردم آدم متفاوتي و مثل ديگران نيست...اما تازه فهميدم كه چه كسي رو انتخاب كردم. آيا من حق نداشتم از روز اول با صداقت اين آدم روبرو بشم و واقعا فكر و شخصيتش رو بشناسم؟؟؟



اميدوارم بخاطر احترام به شخصيت خودمان صادق و يكرنگ باشيم



مشاور روانشناسي: مريم ناهيدي

كد مشاور: 2520

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر