۱۳۸۸ اسفند ۱, شنبه

بامبو


روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم . شغلم را ، دوستانم را ، مذهبم را ، زندگی ام را ! به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت کنم . به خدا گفتم : (( آیا می توانی دلیلی برای ادامۀ زندگی برایم بیاوری ؟ )) و جواب او مرا شگفت زده کرد : (( آیا سرخس و بامبو را می بینی ؟ هنگامیکه درخت بامبو و سرخس را آفریدم به خوبی از آنها مراقبت نمودم . به آنها نور و غذای کافی دادم . دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را گرفت اما از بامبو خبری نبود . من از او قطع امید نکردم . در دومین سال ، سرخس ها بیشتر رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند ، اما همچنان از بامبوها خبری نبود . من بامبو را رها نکردم . در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند . اما من باز از آنها قطع امید نکردم . در سال پنجم جوانۀ کوچکی از بامبو نمایان شد . در مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود ، اما با گذشت چند ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید . پنج سال طول کشید تا ریشه های بامبو به اندازۀ کافی قوی شدند . ریشه هایی که بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت فراهم می کردند . )) خداوند در ادامه فرمود : (( آیا می دانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با سختی ها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ساختی ؟ من در تمامی این مدت تو را رها نکردم ، همانگونه که بامبوها را رها نکردم . هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن . بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می کنند . زمان تو نیز فرا خواهد رسید ، تو نیز رشد می کنی و قد می کشی . )) از او پرسیدم : (( من چقدر قد می کشم ؟ )) در پاسخ از من پرسید : (( بامبو چقدر رشد می کند ؟ )) جواب دادم : (( هرچقدر که بتواند . )) گفت : (( تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی هر اندازه که بتوانی . ))
شاد و تندرست باشید
فرناز زرساز

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر