۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

فقط 5 دقيقه

در يک پارک ،زني با يک مرد روي نيمکت نشسته بودند و به کودکاني که در حال بازي بودند نگاه مي­کردند که در حال بازي بودند . زن رو به مرد کرد و گفت پسري که لباس ورزشي قرمز دارد و از سرسره بالا مي­رود پسر من است .

مرد در جواب گفت : چه پسر زيبايي و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسري که تاب بازي مي كرد اشاره کرد .
مرد نگاهي به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : تامي وقت رفتن است .
تامي که دلش نمي­آمد از تاب پايين بيايد با خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقيقه . باشه ؟
مرد سرش را تکان داد و قبول کرد . مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند . دقايقي گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : تامي دير مي­شود برويم . ولي تامي باز خواهش کرد 5 دقيقه اين دفعه قول مي­دهم .
مرد لبخند زد و باز قبول کرد . زن رو به مرد کرد و گفت : شما آدم خونسردي هستيد ولي فکر نمي­کنيد پسرتان با اين کارها لوس بشود ؟
مرد جواب داد دو سال پيش يک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه­ سواري زير گرفت و کشت . من هيچ­گاه براي سام وقت کافي نگذاشته بودم . و هميشه به خاطر اين موضوع غصه مي­خورم . ولي حالا تصميم گرفتم اين اشتباه را در مورد تامي تکرار نکنم . تامي فکر مي­کند که 5 دقيقه بيش­تر براي بازي کردن وقت دارد ولي حقيقت آن است که من 5 دقيقه بيشتر وقت مي­دهم تا بازي کردن و شادي او را ببينم . 5 دقيقه­ اي که ديگر هرگز نمي­توانم بودن در کنار سام ِ از دست رفته­ ام را تجربه کنم .
بعضي وقتها آدم قدر داشته­ ها رو خيلي دير متوجه مي­شه . 5 دقيقه ، 10 دقيقه ، و حتي يک روز در کنار عزيزان و خانواده ، مي­تونه به خاطره­ اي فراموش نشدني تبديل بشه . ما گاهي آنقدر خودمون رو درگير مسا ئل روزمره مي­کنيم که واقعا ً وقت ، انرژي ، فکر و حتي حوصله براي خانواده و عزيزانمون نداريم . روزها و لحظاتي رو که ممکنه ديگه امکان بازگردوندنش رو نداشته باشيم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر